loading...
گوناگون
لایو بازدید : 4 شنبه 13 مهر 1392 نظرات (0)

    ابراهيم ادهم پيش از آنكه ملك بلخ بگذارد ، درين هوس مالها بذل كردي و به تن طاعتها كردي ، و گفتي چه كنم ؟ و اين چگونه است كه گشايش نمي شود ؟

    تا شبي بر تخت خفته بود ، خفته ي بيدار ؛ و پاسبانها چوبكها و طبلها  و نايها و بانگها مي زدند، او با خود مي گفت كه شما كدام دشمن را باز مي داريد، كه دشمن با من خفته است ! ما محتاج نظر رحمت خداييم ، از شما چه ايمني آيد كه  امان نيست الا در پناه لطف او.

     درين انديشه ها دلش را سودا مي ربود ، سر از بالش بر مي داشت باز مي نهاد ؛ عجباٌ للمحب كيف ينام ؟ ( در عجبم كه عاشق چگونه تواند كه بخسبد ؟)

     ناگاه غلبه و بانگ قدم نهادن تند بر بام كوشك بدو رسيد ، چنانكه جمعي مي آيند و مي روند و بانگ قدمهاشان مي آيد از كوشك . شاه مي گويد با خود كه اين پاسبانان را چه شد ؟ نمي بينند اينها را كه برين بام مي دوند ؟ باز از آن بانگهاي قدم، او را حيرتي و دهشتي عجب مي آمد ، چنانكه خود را و سرا را فراموش مي كرد ،و نمي توانست كه بانگ زند و سلاحداران را خبر كند .

    درين ميانه يكي از بام كوشك سر فرو كرد . گفت : توكيستي بر اين تخت ؟  گفت : من شاهم ، شما كيستيد بر اين بام ؟   گفت : ما دو سه قطار اشتر گم كرده ايم ، بر اين بام كوشك مي جوييم  !   گفت : ديوانه اي ؟ !   گفت : ديوانه تويي  .  گفت : اشتر را بر بام كوشك گم كرده اي ؟ اينجا  جويند اشتر را ؟  گفت : خدا را برتخت ملك جويند ؟ خدا را اينجا جويي ؟

  همان بود ، ديگر كس او را نديد ؛ برفت و جانها در پي او . " مقالات "


 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 86
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 22
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 25
  • بازدید ماه : 42
  • بازدید سال : 129
  • بازدید کلی : 681