ابراهيم ادهم پيش از آنكه ملك بلخ
بگذارد ، درين هوس مالها بذل كردي و به تن طاعتها كردي ، و گفتي چه كنم ؟ و اين
چگونه است كه گشايش نمي شود ؟
تا شبي بر تخت خفته بود ، خفته ي بيدار ؛ و
پاسبانها چوبكها و طبلها و نايها و بانگها مي زدند، او با خود مي گفت كه شما
كدام دشمن را باز مي داريد، كه دشمن با من خفته است ! ما محتاج نظر رحمت خداييم ،
از شما چه ايمني آيد كه امان نيست الا در پناه لطف او.
درين
انديشه ها دلش را سودا مي ربود ، سر از بالش بر مي داشت باز مي نهاد ؛ عجباٌ للمحب
كيف ينام ؟ (
در عجبم كه عاشق چگونه تواند كه بخسبد ؟)
ناگاه
غلبه و بانگ قدم نهادن تند بر بام كوشك بدو رسيد ، چنانكه جمعي مي آيند و مي روند
و بانگ قدمهاشان مي آيد از كوشك . شاه مي گويد با خود كه اين پاسبانان را چه شد ؟
نمي بينند اينها را كه برين بام مي دوند ؟ باز از آن بانگهاي قدم، او را حيرتي و
دهشتي عجب مي آمد ، چنانكه خود را و سرا را فراموش مي كرد ،و نمي توانست كه بانگ
زند و سلاحداران را خبر كند .
درين ميانه
يكي از بام كوشك سر فرو كرد . گفت : توكيستي
بر اين تخت ؟
گفت : من شاهم ، شما كيستيد بر اين بام ؟ گفت : ما دو سه قطار اشتر گم كرده ايم ، بر اين
بام كوشك مي جوييم ! گفت : ديوانه اي ؟ ! گفت : ديوانه تويي . گفت : اشتر را بر بام كوشك
گم كرده اي ؟ اينجا جويند اشتر را ؟ گفت : خدا را برتخت ملك جويند ؟ خدا را
اينجا جويي ؟
همان بود ، ديگر كس او را
نديد ؛ برفت و جانها در پي او . " مقالات "